سردار شهید حمید ایرانمنش (حمید چریک )
ايرانمنش، حميد*
سيام ارديبهشت 1334، در شهرستان كرمان متولد شد. پدرش ماشاءالله (فوت 1357) و مادرش فاطمه (فوت 1356) نام داشت. تا پايان مقطع متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و ديپلم گرفت. سال1358، ازدواجكرد وصاحب دو دختر شد. پاسدار بود، با سمتفرمانده گردان بهجبهه اعزام شد. دهمارديبهشت 1361، در خرمشهر بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است. نام مستعار او حميد چريك بود.
توی اتاقش نبود. فرمانده به چند اتاق دیگر سر زد. اما اونجا هم نبود. از چند نفر پرسید حمید را دیده اند یا نه، ولی خبری نبود.رفت سمت دژبانی. دژبان خبر دار ایستاد. فرمانده از او هم پرسید که حمید را دیده یا نه.دژبان: صبح، سحر رفت بیرون. یک تفنگ ، چند تا خشاب و چند تا نارنجک هم با خودش برداشته بود.فرمانده ناراحت شد. راه افتاد به سمت ساختمان که دژبان گفت: حاجی راستی، لباس فرم پوشیده بود...
فرمانده انگار ترسیده باشد، تند تند رفت سمت ساختمان. زیر لب داشت می گفت یا زهرا خودت مراقبش باش
چند ماشین به سرعت ترمز گرفتند یک گوشهی میدون. گوشهی دیگر میدان خیلی شلوغ بود. جمعیت زیادی ایستاده بودند. پاسدارها دور فرمانده را گرفتند. همه تفنگ دستشون بود.
از پشت جمعیت، حمید را میدید که روی یک حلب وایستاده و داره برای مردم صحبت می کنه. یک نفر از وسط جمعیت سوال کرد:ولی شما دلتون به کردها نمی سوزه...حمید تفنگ رابالا اورد و گفت:
ما با کردها مشکلی نداریم. کردها برادر ما هستند. ولی سپاه اجازه نمیده دشمنا جایی رو بگیرن و حرف ازجدایی بزنن.در اتاق فرماندهی، حمید روی صندلی نشسته بود و فرمانده روبرویش
فرمانده: حمید جان، خوبه خودت دیدی که بچه ها رو می کشن. تو چجوری با لباس فرم رفتی وسط میدون توی اون همه جمعیت؟حمید سرش را بالا گرفت و گفت:
حاجی شما هم خوب می دونی جنگ توی کردستان اعتقادیه. اگر با این مردم حرف نزنیم، دشمن گولشون میزنه.من همون طوری که باهاشون حرف زدم و از انقلاب گفتم، تفنگ و نارنجک هم برده بودم.
بعد هم خندید و گفت خوبه خودتون به من میگید حمید چریک.فرمانده خندید و زیر لب گفت آره... حمید چریک... تو واقعا چریکی...سردار شهید حمیدرضا جعفر زاده تازه عروسی کرده بود.
اومد پیشم و گفت: مرتضی! بیست روز بهم اجازه میدی؟ خندیدم و گفتم: دلت تنگ شده برا خانمت؟
گفت: نه، میخوام برم اصفهان، شیراز، قُم... یه ذرّهبین خوب پیدا کنم. اجازه گرفت ؛ بیست روز بعد اومد گفت: همه جا رفتم، ولی اون چیزی رو که میخواستم، پیدا نکردم.
چند وقت بعد ، قبل از عملیات خیبر چادر وسایل آتیش گرفت. همه میدویدن تا آتیش را خاموش کنند، اما حمیدرضا از وسط وسیله های سوخته چادر یک دوربین نیمه سوخته دستش بود واومد پیش من. گفت: آقا مرتضی این دوربینِ سوخته استفاده میشه؟گفتم: نه. پرسید: میتونم بشکنمش؟ گفتم:آره.
دوربین را شکست و عدسیاش را برداشت. گفت: پیداش کردم؛ و رفت.
چند لحظه بعد دیدمش که یک گوشه نشسته بود. با عدسی به یه مورچه نگاه میکرد.
سورهی نمل را میخواند و گریه میکرد. آنقدر گریه کرد که اشک از ریشش جاری شده بود و میریخت روی لباسش.
پایان