دادبين، رضا
چهارم مرداد 1346، در شهرستان كرمان به دنيا آمد. پدرش منصور، معلم بود و مادرش سلطان نام داشت. تا پايان مقطعراهنمايي درس خواند. به عنوان بسيجي در جبهه حضور يافت. دهم ارديبهشت 1361، در خرمشهر بر اثراصابت تركش به شهادت رسيد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است
شهید رضا دادبین فرزند منصور در مرداد سال 1346 در شهرستان کرمان به دنیا آمد. پدرش معلم بود. تا پایان مقطع راهنمایی درس خواند. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. در تاریخ 1361/2/10 در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. رضا دادبین، ازهمان هایی بود که جهاد کرد و شهید شد. حالا سال ها از شهادت او می گذرد و خونِ پاکش سندی شده برای مظلومیتِ او و همه ی یارانِ خمینیِ روحِ خدا. آن چه می آید، اشاره ای ست به گوشه هایی از لحظاتِ پاکِ حیاتِ ملکوتیِ او.
تابلوی بالای قبرش با بقیه ی شهداء فرق می کرد
برای بالای قبر یکی از شهداء یک تابلوی آلومینیومی ساخته بودم و گذاشته بودم گوشه ی حیاط. وقتی رضا چشمش به تابلو افتاد، خندید و گفت: این تابلو مال قبرِ من است؛ با تابلوی بالای قبر بقیه ی شهداء هم فرق میکند.
گفتم: نه، این مال تو نیست. تو هم دیگه از شهادت و رفتن، حرفی نزن. چند ماه بعد، یاد ِحرفش افتادم. تابلوی بالای قبرش با بقیه ی شهداء فرق می کرد؛ همان تابلویی بود که خودش قبل از شهادتش گفته بود.
یک هفته پس از شهادتش، هنوز از زخم کتفش خون می آمد
یک هفته پس از شهادتش می گذشت. وقتی پدر بالای جنازه ی رضا رسید، هنوز از زخم کتفش خون می آمد. پدر فوری یک پارچه آورد و به خون آغشته کرد. گفت: می خواهم این پارچه رو به منتقم خون شهداء، حضرت مهدی علیه السّلام هدیه کنم.
فقط می خواهم به پدرو مادرم سربزنید؛ آنها را تنها نگذارید
سه نفربا لباس سپاه آمدند توی خانه. بعد از احوالپرسی، فهمیدم از دوستان رضا بوده اند .گفتند: رضا را بعد از شهادتش توی خط دیدیم که دارد پابهپای سایر بچّه ها می جنگد. پرسیدیم: رضا مگه تو شهید نشدی؟ پس این جا چه کار میکنی؟ گفت: آره شهید شدم، ولی آمدم کمک شما. گفتیم: آقا رضا، کاری از دست ما بر می آید تا برات انجام بدهیم ؟ گفت: فقط می خواهم به پدرو مادرم سربزنید؛ آنها را تنها نگذارید.
تصمیم گرفتم دوباره شهید رو امتحان کنم
یک شیشه گلاب و یک بسته گز گذاشته بود روی قبرِ رضا و داشت با گلاب، قبر را می شُست. نگفتم پدر رضا هستم. رفتم جلو و پرسیدم: شما این شهید رو می شناسید؟ گفت: من اهل اصفهان هستم. مدّتی پیش آمدم سر قبراین شهید و خواستم کمکم کند تا در دانشگاه قبول بشوم. وقتی قبول شدم، تصمیم گرفتم دوباره شهید رو امتحان کنم. قبول شدن در دانشگاه رو اتفاقی تلقّی می کردم، لذا از شهید خواستم کارم رو درست کند که به سفر مکّه بروم. به لطف این شهید، برنامه ی سفرم درست شد و من به حج مشرّف شدم. حالا هم آمدم تا ازش تشکّر کنم.