سردار شهید محمود اخلاقی از فرماندهان لشکر ۱۷ امام علی بن ابیطالب (ع) بود که از درگیری های اولیه کردستان تا پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به مدت ۹۱ ماه حضور مستمر در جبهه های جنوب و غرب کشور داشت و نهایتاً در آخرین روز های دفاع مقدس به شهادت رسید.
شهید اخلاقی معلم ریاضی آموزش و پرورش سمنان بود که بعداً به جمع سبزپوشان سپاه پیوست. تعدادی از دانش آموزانش هم با او در جبهه بودند که در حلقه درس اخلاق شهید شرکت می کردند. محمود در آخرین روز های حیاتش سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا، قطعنامه هم پذیرفته شد و جنگ هم رو به اتمام است، ولی من هنوز زنده ام! خدایا! بدنم دیگر جای ترکش خوردن ندارد و از طرفی روی برگشت به شهر را ندارم. من چگونه به شهرم برگردم و چگونه به چشمان پدران، مادران، همسران و فرزندان شهید نگاه کنم. خدایا ماندن پس از جنگ را بر من حرام گردان. » گویی خدا سوز ناله های عاشقانه اش را شنید و فرصتی دیگر به او داد تا محمود را هم آسمانی کند. روایت های نرگس اخلاقی مادر شهید را در پیش رو دارید.
رزق حلال و تربیت دینی
پسرم محمود سال ۱۳۳۵ در شهر سمنان متولد شد. همسرم کشاورز بود و من هم به امور خانه و خانه داری مشغول بودم. پدر بچه ها تأکید زیادی روی رزق حلال و تربیت دینی بچه ها داشت. شهادت فرزندانم مجید و محمود گواه حلال خوری خانواده ماست.
پسرم محمود تا جایی که می توانست در خانه به من و در کشاورزی به پدرش کمک می کرد. بچه درسخوانی بود. بعد از اینکه دیپلمش را گرفت وارد دانشگاه سمنان شد و در رشته طراحی فوق دیپلمش را گرفت. بعد هم به عنوان معلم به روستای چاشم رفت و مبارزات خودش را علیه رژیم شاهنشاهی شروع کرد. اوج فعالیت هایش در سال ۱۳۵۶ و در دانشگاه بود. بار ها و بار ها تحت تعقیب نیرو های ساواک قرار گرفت، اما هرگز دست از فعالیت های انقلابی نکشید.
واجب عینی
بعد از پیروزی انقلاب، محمود برای مبارزه با ضدانقلاب به کردستان رفت و از خود رشادت ها و دلاوری های زیادی نشان داد. محمود سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و سال ۱۳۵۹ ازدواج کرد. سه فرزند داشت، دو پسر و یک دختر ماحصل زندگی مشترک هشت ساله اش بود. به محمود می گفتم: «تو پدر سه فرزند هستی، زمان تولد هیچ کدامشان نبودی و دائم در جبهه هستی، هیچ وقت نتوانستی به بچه هایت برسی!» می گفت: «اگر شما به جبهه بیایید و زن و بچه های مرزنشین را ببینید که با چه سختی ای زندگی می کنند و چه بر سرشان می آید، این حرف ها را نمی زنید. زن ها و بچه ها اگر خدایی نکرده اسیر شوند، ما چه کنیم؟! اگر ما به جبهه نرویم مملکت از دست می رود.
۶ رزمنده
شش پسرم را راهی میدان نبرد کردم. خودم و دختر ها هم در پشت جبهه فعالیت می کردیم. من به مسجد می رفتم تا با خانم های محل برای رزمنده ها نان بپزیم. هر چقدر هم می توانستیم، کمک مالی می کردیم. محمود بچه های محل را همراه خودش به جبهه می برد. تعدادی از شاگرد های محمود در گردان او بودند. پسرم علاوه بر جبهه و فرماندهی، برای بچه ها کلاس درس تشکیل می داد تا از تحصیل عقب نمانند. او درس شجاعت و آزادگی را به دانش آموزانش آموخت.
زندگی ساده
محمود خیلی خوش اخلاق و خنده رو بود. مرد خدا بود و مهربانی در چهره اش پیدا بود. خانواده اش را خیلی دوست داشت و به من و پدر و خواهر و برادرهایش احترام می گذاشت. وقت هایی بود که همراه با پدرش به باغ می رفت و به او در کار ها کمک می کرد. وقتی با پدرش از باغ می آمدند، می گفت: اول بابا وارد خانه شود. به همه این نکات ریز توجه داشت. شجاعت و تقوا از مهم ترین شاخصه های رفتاری اش بود. سادگی در زندگی اش چشمگیر و قابل توجه بود. همیشه نمازهایش را اول وقت می خواند.
وداع آخر
پسرم محمد برای چهلمین روز وفات یکی از برادرهایش به سمنان آمده بود، به او گفتیم: حالا که برادرت تازه فوت شده است و برادر دیگرت هم که تازه شهید شده، من و پدرت گناه داریم دیگر جبهه نرو. گفت: الان به حضور ما در جبهه نیاز است، اگر از اتفاقاتی که در منطقه می افتد، برایتان بگویم مطمئن هستم که خواهر هایم هم همسرانشان را راهی جبهه می کنند. » این آخرین وعده دیدار ما بود و سه روز بعد به شهادت رسید.
الگوی بچه ها
محمود از درگیری های اولیه کردستان تا پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به صورت مستمر در جبهه های جنوب و غرب کشور حضور داشت و به عنوان معاون و بعد فرمانده گروهان در کامیاران، تکاب و گیلانغرب خدمت کرد. در سال ۱۳۶۴ به فرماندهی محور سوم لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) منصوب و در سال ۱۳۶۷ قائم مقام فرمانده این لشکر شد. کارکشتگی و استعداد نظامی اش سرآمد بود. محمود به عنوان یک الگو، در دل رزمندگان لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) جا گرفته بود.
خاکریز موشکی
یکی از دوستانش برایمان تعریف می کرد که «بعد از عملیات خیبر، شهید زین الدین، فرمانده لشکر علی بن ابیطالب (ع)، حاج محمود را به عنوان مسئول محور انتخاب کرد. حاجی در عملیات والفجر ۸، روز و شب نداشت. از اولین نیرو هایی بود که وارد خاک عراق شد. وقتی که در جزیره مجنون پیاده شدیم بدون اینکه تأمین باشد، شروع به ارزیابی منطقه کرد. آن هم در حالی که سردرد داشت و یک چشمش کاملاً تخلیه شده بود! تازه از درد پا هم رنج می برد! روز اولی که بچه های گردان حضرت معصومه (س) اهداف خودشان را تصرف می کردند با حاج محمود رفتیم آخر خط. نیرو های دشمن جلوی سایت موشکی ما را گرفتند. هلیکوپتر ها از بالا تیراندازی می کردند و نیرو های عراقی از رو به رو. حاج محمود وضعیت منطقه را بررسی کرد و گفت: «باید یک ضلع از خاکریز سایت موشکی را بگیریم. » اجرای این دستور واقعاً سخت بود، اما حاج محمود پافشاری کرد! ما هم با چند شهیدی که دادیم آنجا را گرفتیم. خیلی از نیرو ها ناراحت شده بودند. فکر می کردند حاجی اشتباه کرده! هنوز یک ساعت از تصرف آنجا نگذشته بود که نیرو های تازه نفس دشمن رسیدند و پاتک زدند. نیرو هایی که جلوی پاتک را گرفتند، همان نیرو های پشت خاکریز بودند!
ناله های عاشقانه
پسرم در طول حضورش در معرکه نبرد بار ها و بار ها مجروح شد. در عملیات کربلای یک یکی از چشم هایش به شدت آسیب دید و تخلیه شد. باز هم در عملیات بدر به راحتی با زخم گلوله در ناحیه پا کنار آمد، اما حاضر به ترک منطقه نشد. در عملیات بستان و کربلای ۵ مجروح شد. می گفت: «مرگ در راه خدا افتخار است!» همه این مجروحیت ها گواه ایستادگی اش بود. از اینکه در جنگ شهید نشده بود بسیار غمگین بود و حسرت می خورد. دوستانش می گویند در آخرین روز های حیاتش محمود سر به آسمان بلند کرده و گفته بود: «خدایا، قطعنامه هم پذیرفته شد و جنگ هم رو به اتمام است، ولی من هنوز زنده ام! خدایا! بدنم دیگر جای ترکش خوردن ندارد و از طرفی روی برگشت به شهر خود را ندارم. من چگونه به شهرم برگردم و چگونه به چشمان پدران، مادران، همسران و فرزندان شهید نگاه کنم. خدایا ماندن پس از جنگ را بر من حرام گردان. » گویی خدا سوز ناله های عاشقانه اش را شنید و فرصتی دیگربه او داد تا او نیز آسمانی شود.
معرکه مرصاد
سوم مرداد ماه ۱۳۶۷ که منافقین از غرب کشور وارد ایران شدند محمود از لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) مرخصی گرفت و همراه با بچه های سمنان راهی غرب کشور شد. همراه با آن ها در مرصاد شرکت کرد و در کنار همرزمانش شهیدان خالصی، سلامی و خراسانی به شهادت رسید.
خواب شهادت
یکی از همرزمان پسرم در مورد خوابی که او قبل از شهادتش دیده بود، چنین نقل می کند: نشسته بودیم که حاج محمود گفت: «خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم منافقین حمله کرده اند و ما محاصره شده ایم. تعداد رزمنده های ما خیلی کم بود. چند نفری بسیج شده بودیم که نیرو جمع کنیم. نیرو های دشمن آنقدر نزدیک شده بودند که سینه ام به سینه شان می خورد. » حاج محمد خوابش را که تعریف کرد، ادامه داد: «این آخرین اعزام من است، من این بار شهید می شوم. » به او گفتیم: «حاجی این حرف ها را نزن. نیرو ها به فرمانده با تجربه ای مثل شما نیاز دارند»، اما فرمانده محمود آرام و مطمئن گفت: «نه این خواب صددرصد تعبیر می شود. » در مرصاد خوابش تعبیر شد و به شهادت رسید.
تیربار منافقین و شهادت
یکی دیگر از همراهان پسرم در عملیات مرصاد، شهادتش را اینطور روایت کرد: «نماز را که خواندیم، راه افتادیم. حاج «محمود» خالصی، ملاح و قنبری جلو نشسته بودند. من و برادران سیادت و سلامی هم عقب نشسته بودیم. عملیات مرصاد تمام شده بود و ما برای بازدید از منطقه رفته بودیم. داشتیم خرابی هایی را که منافقین به بار آورده بودند، تماشا می کردیم. هنوز از شهر خیلی دور نشده و گرم صحبت بودیم که یکدفعه صدای انفجار شدیدی بلند شد. یک گلوله آرپی جی خورده بود جلوی تویوتا. ماشین با تکان های شدید جلو می رفت و چرخ های جلو افتاد داخل یک گودال. در همان لحظه اول خالصی، مداح و قنبری شهید شدند. حاجی خودش را از در سمت راننده بیرون کشید. با اینکه به شدت از او خون می رفت، می خواست منافقین را که موشک زده بودند، پیدا کند. هنوز چند قدمی از ماشین دور نشده بود که صدای تیربار منافقین بلند شد. وقتی بالای سرش رسیدم هنوز زنده بود ولی قبل از آنکه اورژانس برسد به آرزوی دیرینه اش، شهادت رسید و در گلزار شهدای امامزاده یحیی سمنان به خاک سپرده شد.
آرزوی من این بود که محمود به خواسته اش برسد و طعم شهادت را بچشد. اگر بعد از این همه مجاهدت و حضور می ماند از غصه دق می کرد. پسرم در بخش هایی از وصیتنامه اش نوشته بود: «از دوستان و آشنایان می خواهم که فرمان امام (ره) را از دل و جان ارج بنهند