شماره همراه خود را وارد کنید
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید ، لطفا کد خود را وارد کنید:
فرهاد بوستانی | سیر بی سلوک یک درونگرا در سازمانی برونگرا
کمترین تحریری از یک آرزو این است
آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آوازی
در قناریها نگه کن در قفس تا نیک دریابی
از چه رو در تنگناشان باز شادیهای شیرین است
کمترین تصویری از یک زندگانی
آب
نان
آواز
ور فزونتر خواهی از آن، گاه گه پرواز
ور فزونتر خواهی از آن، شادی آغاز
ور فزونتر باز هم خواهی، بگویم باز... (شفیعی کدکنی)
این شعر، بهعنوان حسن مطلع، اگر نگویم ایجاز مخل، مخلص همة احساسات و عواطفم نسبت به این سازمان است. آری، صندوق شاهد به مثابة آب، نان، آواز.
در ابتدا دو جمله را در مقام وکیل مدافع این نوشتة ناکام استشهاد و نقلقول میکنم: یکی جملة جان وردز ورث، شاعر انگلیسی که گفته است: «پیش از اینکه کالبدشکافی کنید، باید بکشید.» دیگری جان لاک، فیلسوف انگلیسی که میگفت: «برای سنجش عمق اقیانوس ابتدا باید طول ریسمان خود را بدانید.» و بشارت رمزگشایی آن نصیب اهل اشارت.
و اما اندکی تفصیل و اَطناب مُمِل:
از آنجا که سخنگفتن، جانکندن و نوشی است همه زهر، و سکوت، جانپروردن و زهری است همه نوش، این نوشته را نوشتة شخصی باید تلقی کرد که برای استخراج یکایک کلمات و عبارات از خزانة ذهن جان کنده و به ازای نگارش هر سطری، زهری بر خود خورانده است. حالِ او بسان رواننژندی است که در پی برخاستن از یک بیماری خودخواسته است؛ نوشتن را بهانة ستیز با زیستن کرده و حیات و مماتش به دست کلمه افتاده است و حاشا که «نوشتن برای او حرزاندوه باشد» و برخلاف معمول منقول، بیرونجهیدن از صف مردگان. تو گویی با هر کلمهای، زخمی ناسور بر جان مینشیند و انگشتان دست به جای گوهر جوهر، با خون آغشته میشود و سیاهی چشمان، همراه و همسو با سیاهة قلم فزونی میگیرد.
قلمیکردن برای من، معلقماندن در برزخ میان خودابرازگری و خودافشاگری است. قلم اقرارنیوش مرا به مواجههای هولناک با روح خود فرامیخواند تا مگر از رهگذر و میانجی آن تاریکی درون، هرچند که بینهایت است، با اندک روشناییای کاستی گیرد و البته جز این راهی به رهایی نیست و دریغ و درد که من در سرتاسر زندگی، ساکن و مقیم ماندگار این شام سیاهی بودهام.
باری، در یکی دیگر از ایستگاههای زندگی و میانة عمر، به صندوق شاهد رسیدهام. دولت و اقبالی مغتنم و نامنتظر دست داد تا با ظاهری پریشان و در هیئت درویشان، تشریف نقش خیال تجربهای پرمایه بر لوح زندگی خوش نشیند. در همین ابتدا، اقرارمیکنم که در این نوشته، اتفاقی نمیافتد و برای مقصد من بهطور کلی، رویدادها اهمیت چندانی ندارد. بیرون با همة عظمت و وسعتش، دستمایة حال درونی است و در دادوستد و تفاعل و تعامل آفاق و انفس، تکمیلگری و تغذیهشان از یکدیگر برای ام اصالت با درون است؛ از این رو، داستان من داستان ارتباط با جهان رنگارنگ و توبرتوی درون انسانهاست و چون رنج را پنجره و قطبنمای شناختشان میدانم، بسان یک رنجنگار و رنجپژوه، تلاش ترد و شکنندهشان را برای بهدوشکشیدن بار هستی، هرروزه، به تماشا نشستهام.
هریک از همکاران خود را، به تعبیر اریک فروم، قهرمان نمایشنامة زندگی خود میبینم و واقعیت هم همین است که هر انسانی قهرمان نمایشنامهای است و از لسان او نقل میکنم: «در اینجا ما با کسانی سروکار داریم که با مجموعهای از استعدادها و تواناییها خلق میشوند، ولی اغلب شکست میخورند و زندگیشان تلاشی دایمی است برای بیرونآوردن محصولی ارزشمند از دل این استعدادها. حتی اگر به پیشپاافتادهترین افراد هم طوری نگاه کنیم که او هم موجود زندهای است که به دامن دنیا پرتاب شده، جایی که نه مطلوب او بوده و نه آنجا را میشناخته و دارد میجنگد تا به هر شکلی از میان این گرفتاریها، راهش را باز کند، تا حد زیادی آدم جالبی بهنظر میرسد.»
سالهاست که این مکاشفة روحانی و نگاه بهغایت انسانی اریک فروم را پیش چشم داشتهام که میتوان این منظر متعالی را مانیفست هر جمع و جماعت و اجتماعی دانست. آری، هرکدام از ما، همچون درختی خمیده و ناراست، با امیدهای زودشکن و نومیدیهای آرزوهای دورخیز، با پنجهانداختن بر هرچه هست، راه خود را به سوی خورشید باز میکند و در آغوش شعاع آن پهلو و آرام میگیرد.
وانگهی، با عنایت به سخن عیسیمسیح که فرمود: «آنچه ازدست رفت، ماند و آنچه ماند، ازدست رفت.» از خویش میپرسم: «در این میان، چهها ازدست میرود و چه بر جای میماند؟»
اگر اجزای یک داستان شخصیت، کشمکش، گرهافکنی و تلاش برای گرهگشایی آن باشد، برای داستان زندگی من، کشمکش اصلی همیشه بیم ازدسترفتن انسان است؛ استحالهای بطیء، آرام، تدریجی، محتمل و قریبالوقوع.
قصة من و صندوق شاهد، گاهی شبیه قصهای میماند که در ادبیات عرب مشهور است. شترسواری که برای دیدن معشوقهاش عزم سفر به شهری دیگر دارد، اما وجود بچة ناقه، پای رفتن از ناقه گرفته است. عشقِ یکی در پیش و عشقِ دیگری در پس و این دو چگونه باهم جمعشدنی است؟ لیکن، گویا، در عالم انسانی، اجتماع نقیضین محال نیست. با وجود این، اگر به قول داستایوفسکی: «جهنم، رنج ناتوانی از دوستداشتن است»، صندوق شاهد سراسر بهشت است و نیز، باز به قول او: «اگر برای زندگی آینده، هیچ خیری بالاتر، قویتر، سالمتر و خوبتر از خاطرة خوب نیست»، امید میبرم که در خاطرات خوش و مقدس در این محضر، روزی کارگر و کارساز شود و به رستگاری و عاقبتی نیک پیوند خورد و دریچهای به سوی ازدحام کوچة خوشبخت شود.
به تعبیر کازانتزاکیس: «تمام روح من، فریادی است و تمامی اثر من، تفسیر این فریاد.» کاش این نوشته نیز میتوانست چنین باشد!
منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد افتخار دارد در راستای ترویج فرهنگ الهی قرض الحسنه، با حفظ عزت نفس و کرامت انسانی خانواده بزرگ شاهد و ایثارگر عضو، مطلوب ترین تسهیلات مالی را در کوتاه ترین زمان برای توانمندسازی و ارتقاء سطح کیفی زندگی ایشان اعطاء نماید.