شماره همراه خود را وارد کنید
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید ، لطفا کد خود را وارد کنید:
حنانه آسودگان | لطفا عصبانی نباشید!
ساعت سهوبیستدقیقه بود. یکساعت پیش مامانم پیام داد: «کِی میرسی خونه؟» شستم خبردار شد اتفاق غیرعادیای افتاده که به من این پیام را داده است، وگرنه امکان نداشت که بپرسد: «کی میرسم؟»
«نکند دخترم خورده زمین سرش شکسته؟ نکند شیشه شکسته تو دستوپایش رفته؟ نکند مامانم خودش حالش بد شده؟» خلاصه کلی دلشوره و فکرهای عجیب غریب داشتم. توی اسنپ درخواست ماشین زدم که تا 3:30 تعطیل شدم، سوار بشوم و بروم. همینجوری که سرم توی گوشیام بود و به عکس آن ماشین توی اپلیکیشن خیره شده بودم و پوستهای لبم را میجویدم، یکهو همکارم با هیجان وارد شد و گفت: «بیا زود مجوز پرداخت این دوتا سندو بزن. دکتر دستور داده سریع بزنیم بره، بزنیا! دکتر عصبانیه.» هاجوواج نگاهش کردم. نگاهی به سندها انداختم، دیدم یک تنخواه دفتر مرکزی و یک وام چهاردهنفره است. خدایا! همینجوری دانهدانه این سندها را ورق بزنم و هیچ کنترلی هم نکنم، نیمساعتی زمان میبرد. چطوری توی هشتدقیقه، هم بررسی کنم و هم مجوز پرداخت بزنم آخر؟! دکتر چرا عصبانی است حالا؟!
نفس عمیقی کشیدم و سند تنخواه را برداشتم. چهاردهمیلیونوخردهای بود. همینجوری که داشتم سرسری فاکتورها را ورق میزدم، موبایلم زنگ خورد. با ترس به صفحة گوشی نگاه کردم، گفتم: «حتماً مامانمه، میخواد بپرسه کجام؟» ولی خداراشکر شماره ناشناس بود. ماشین رسیده بود، گفتم: «آقا من دهدقیقه توقف در مسیر میزنم، کارم طول کشیده، شرمنده.» گفت: «خانوم توروخدا نکاری ما رو، بعد لغو سفر کنیا.» گفتم: «نه، خیالت راحت، میام.»
درجة استرسم به صد رسیده بود و زمانی برای کنترل سندها و تطبیق آن با دستورالعمل تنخواهگردان نبود. دکتر هم که عصبانی بود، نمیشد بگذارم برای فردا. دیگر توکل به خدا کردم و بسما...گویان مجوز را پرینت گرفتم و بدوبدو بردم گذاشتم روی میز آقای ایرائی. میدانستم خیلی روی کنترلهای داخلی ما حساس است، روزی نبود که روی این موضوع تأکید نکند، میگفت: «هرکدوم ما یه ایستگاه رسیدگی هستیم که اگه یه ایراد از چشم یکی در بره، ایستگاه بعد باید اون ایراد رو رفع کنه.» خودش هم تمام سند و جزئیاتش را بادقت بررسی میکرد. اگر ایرادی پیدا میکرد، بدجوری ضایع میشدم. اصلاً دلم نمیخواست سندها برگشت بخورد دوباره. پنجدقیقهای گذشت که تلفن اتاقم زنگ خورد؛ خودش بود، آقای ایرائی! حتماً ایرادی توی فاکتورها بود. آب دهانم را قورت دادم و جواب دادم.
- خانم آسودگان تشریف میارید؟
- چشم الآن میام.
بلند شدم، مقنعهام را مرتب کردم، در زدم و وارد شدم. سرش توی سندها بود. با لحن جدی گفت: «خانم آسودگان مگه قرارمون نبود شما به رسیدگی بقیه اکتفا نکنی و خودت تمام جزئیات رو بررسی کنی؟ از فاکتور اجرت چرا حق بیمه کسر نشده؟ برای ماشینحساب چرا مجوز خرید اموال صادر نشده؟»
اینها را میگفت و من داشتم از شرمندگی ذوب میشدم. هر بهانهای میآوردم، عذر بدتر از گناه بود. دیگر نگفتم عجلهمان بهخاطر عصبانیت دکتر بود. عذرخواهی کردم، سند را گرفتم و آمدم نشستم پشت میزم. نفس عمیقی کشیدم، زنگ زدم به راننده: «آقا ببخشید معطل شدین. من کارم خیلی طول میکشه. شما پایان سفر بزنید. هزینهش از حسابم کسر بشه.» بیچاره کمی غر زد، ولی با جوانمردی سفر را لغو کرد.
با اینکه همة فکر و ذکرم پیش مامانم و پیامش بود، دیگر بیخیال زودرفتن شدم. توی دلم یک حمد خواندم و همهچیز را به خدا سپردم. فاکتورها را مرتب و بهترتیبِ خلاصهلیستش چیدم تا رسیدگی برای خودم و بقیه راحتتر بشود. دانهدانه بررسی کردم و با دستورالعملی که تقریباً از حفظ بودم، تطبیق دادم؛ اصالت فاکتور، مجوزها، رسیدهای پرداخت و.... دیگر مطمئن بودم همهچیز مرتب و درست است. بیشک، پرداختش به امروز نمیرسید؛ چون ساعت کاری تمام شده بود و همکاران پشتیبانی تلفن را جواب نمیدادند تا آن چندتا ایراد رفع بشود؛ حداقلش این است که کار امروزم برای فردا نماند.
سند را روی میز گذاشتم تا فردا نهاییاش کنیم. سیستم را خاموش کردم. سریع اسنپ گرفتم. ساعت 4:30 بود. با وجود ترافیک سنگین آن ساعت، 45دقیقهای توی راه بودم. باعجله وارد خانه شدم. چشمم به نگاه بیحال ولی خندان دختر یکسالهام افتاد. بغلش کردم. داشت توی تب میسوخت...
منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد افتخار دارد در راستای ترویج فرهنگ الهی قرض الحسنه، با حفظ عزت نفس و کرامت انسانی خانواده بزرگ شاهد و ایثارگر عضو، مطلوب ترین تسهیلات مالی را در کوتاه ترین زمان برای توانمندسازی و ارتقاء سطح کیفی زندگی ایشان اعطاء نماید.