شماره همراه خود را وارد کنید
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید ، لطفا کد خود را وارد کنید:
مصطفی ذاکریان | هرچی خدا بخواد، همون میشه
هفتة دوم فروردین86 بود. تلفنهمراهم زنگ خورد. در حال رانندگی بودم که ماشین را کنار زدم و جواب دادم. شمارة ناشناسی با پیششمارة 021:
- سلام، بفرمایید.
- سلام، شفیعی هستم، از دفتر مرکزی صندوق شاهد تماس میگیرم. تلفن در حالت بلندگویه و مدیرعامل صندوق، جناب آقای روغنچیان هم به صحبتهای ما گوش میدن. چندتا سؤال ازتون دارم.
یکمرتبه یادم افتاد که حدود دهیازدهماه قبل، از طریق یکی از دوستان، باخبر شدم که صندوق شاهد به حسابدار نیاز دارد و من هم مدارکم را تحویل داده بودم. همانموقع در آزمون استخدامی بانک صادرات هم شرکت کرده و منتظر بودم تا برای مصاحبه با من تماس بگیرند. ذهنم را متمرکز کردم:
- بفرمایید، در خدمتم.
بدون هیچ مقدمهای رفت سر سؤالات:
- چرا میخوای بیای صندوق شاهد؟
ماندم که چه جوابی بدهم. من همزمان با قبولی در دانشگاه در سال83 توی یک شرکت خصوصی بهعنوان حسابدار مشغول کار شدم و چون از شرایط آنجا بهخاطر تبعیضی که وجود داشت، خیلی راضی نبودم، اولین چیزی را که به ذهنم رسید، به زبان آوردم: - بهخاطر امنیت شغلی.
- شما مجردی یا متأهل؟
- مجرد.
بعد از مکثی تقریباً طولانی، جواب دادند:
- ما نیروی مجرد در مجموعة صندوق شاهد استخدام نمیکنیم. اگه قول میدین تا ششماه دیگه ازدواج کنین، کارهاتون رو انجام میدیم تا از اول اردیبهشتماه براتون بیمه رد بشه و بیاین سر کار.
قبول کردم. با خودم گفتم: «ستون به ستون فرجه. حالا وارد مجموعه بشم، شاید بیخیال ازدواج شدند.» بعد از چندروز آقای قویدل، مسئول صندوق شاهد بیرجند، با من تماس گرفتند و گفتند: «باید یه دورة آموزشی یکهفتهای بری مشهد؛ مشکلی نداری؟» گفتم: «نه.» برای اولینبار بود که قرار بود از خانواده جدا بشوم و تنها بروم سفر. درست یادم هست که پنجشنبه بود. رفتم معرفینامه را گرفتم و جمعهشب با اتوبوس عازم مشهد شدم. صبح زود ساعتشش رسیدم مشهد. دربست گرفتم و رفتم حرم. دورکعت نماز خواندم و بعد از زیارت به سمت بنیاد شهید راه افتادم. انگار کل خستگی هفتساعت اتوبوسنشینی از تنم بیرون رفته بود. از نگهبانی دم در، سراغ صندوق شاهد را گرفتم. آدرس داد که بروم طبقة بالا. آرامآرام پلهها را بالا رفتم. چشمم به تابلوی صندوق شاهد افتاد. رفتم داخل اتاق، خودم را معرفی کردم: «ذاکریان هستم، از بیرجند اومدم، برای دورة آموزشی.» آنزمان معاون اجرایی صندوق شاهد در مشهد آقای شریفی بودند. کمی جا خوردند! حالا علتش را بعد برایتان میگویم. گفت: «خسته که نیستی؟ اگه میخوای، امروز رو برو استراحت کن، از فردا شروع کنیم.» گفتم: «نه، اگه صلاح میدونین، از همین امروز شروع کنم؟» مرا به پشت میز هدایت و سیستم را برایم روشن کرد. برنامة صندوق را که آنزمان تحت نرمافزارdos بود، بالا آورد و بدون هیچ توضیحی از اتاق رفت بیرون. نرمافزاری که برای بهروزرسانی اطلاعات اعضا باید هر دوروز یکبار اطلاعات را از طریق ftp به مرکز ارسال میکردیم تا آخرین تغییرات حق عضویت و ماندهوامها و دیگر تغییرات در سیستمهای دفتر مرکزی هم بهروزرسانی شود.
هنوز اسم بقیة همکارها را نمیدانستم. از تابلوهایی که جلویشان بود، اسمهایشان را خواندم؛ آقایان: دوستی، رفوئی، بیدخوری. با سیستم، خودم را مشغول کردم. البته ناگفته نماند قبل از اینکه بیایم مشهد، یک دورة سهروزه در بیرجند، کنار استاد عزیزم آقای قویدل، کار کرده بودم و با سیستم ناآشنا نبودم. دوستان، یکییکی خودشان را معرفی کردند و مشغول کارهایشان شدند. آقای شریفی وارد اتاق شد و چندتا ژتون غذا به همراه یک نامه به من داد برای اسکان. محل اسکان متعلق به بنیاد بود و خیلی از اداره دور نبود. حدود دهدوازدهدقیقه پیادهروی داشت. بندة خدا، آقای شریفی، ظهر همراه من آمد و محل اسکان را نشانم داد و مرا به مسئول آنجا معرفی کرد و رفت. طبقة چهارمِ یک ساختمان قدیمی که نه آسانسور داشت، نه تلویزیون و نه امکانات رفاهی، فقط دوتا تختخواب داشت. توی دلم گفتم: «چرا طبقة چهارم؟» و همان لحظه خودم جوابم را پیدا کردم: «به جرم مجردبودن...» با خودم گفتم: «مهم نیست آسانسور نداره، یه ورزش اجباری میکنم و هر روز پلهها رو بالا و پایین میرم.» آنزمان امکانات ارتباطی مثل الآن نبود که بتوانم خودم را با گوشیام سرگرم کنم و گذر زمان را متوجه نشوم. ساکم را گذاشتم داخل اتاق و زدم بیرون. از مسئول خوابگاه، آدرس کتابفروشی را پرسیدم، گفت: «برو دو کوچه بالاتر.» رفتم و چندتا روزنامه و دوتا کتاب گرفتم و برگشتم داخل اتاق و مشغول خواندن شدم تا خوابم برد. صبح روز بعد، ساعت هفت بود که وارد اداره شدم. هنوز تایم اداری شروع نشده بود. صدای داد و فریاد و شکستن شیشه به گوشم رسید. همان درِ نگهبانی ایستادم و از نگهبان پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «جانباز اعصاب و روانه. الآن آروم میشه، چیزی نیست.» برای اولینبار بود که جانباز اعصاب و روان را در این حالت میدیدم. چندنفر از همکاران بنیاد، دورش جمع شده و برایش آبقند آورده بودند و آرامَش میکردند. به نگهبان گفتم: «خب چرا همکارا کارش رو انجام نمیدن؟» گفت: «تازه اومدی اینجا؟» گفتم: «آره، برای دورة آموزشی از بیرجند اومدم.» گفت: «ایشون کار اداری نداره. معمولاً در هفته یکیدوروز میاد و به همکارا خداقوت میده و میره. امروز حالش بد شد و زد شیشه رو شکست. بعد از گذشت حدود یکربع که حالش بهتر شد، از همه عذرخواهی کرد.» توی دلم گفتم: «عزیز، تو که از عمد این کار رو نکردی، بلکه عوارض جنگه و موج انفجار؛ پس چرا داری عذرخواهی میکنی؟...»
به سمت اتاق راه افتادم و با خودم فکر میکردم: «خوب جایی اومدی مصطفی. اگه قرار باشه خدا ثوابی هم برات بنویسه، همینجاست. طرف، جسم و روح و روانش آسیب دیده، بعد میاد عذرخواهی هم میکنه.» اولین درس اخلاقی که در این دورة آموزشی یاد گرفتم، همین عذرخواهیکردن این جانباز بود.
وارد اتاق شدم. پشت میزم نشستم. توی فکر بودم که آقای بیدخوری مرا صدا زد و گفت: «کجایی آقا مصطفی؟ صندلیتو بیار اینجا تا چندتا سند باهم بزنیم.» رفتم کنارش نشستم. چندتا پروندة فوتی را برداشت و شروع کرد به زمزمهکردن. چند لحظه بعد به من گفت: «برای والدین شهدا که به رحمت خدا رفتن یا به قول همکار عزیزمون، آقای مولوی سر بر بالین بهشت گذاشتن، یه سورة حمد خوندم.» این هم دومین درسی بود که در این دورة آموزشی یاد گرفتم و من هم از آنزمان هر وقت پروندة فوتی در سیستم ثبت میکنم، قبلش برای این عزیزان سفرکرده سورة حمد را با خودم زمزمه میکنم. انشاءالله دستگیر من هم در آخرت باشند.
اولین سند فوتی را ثبت کرد و بقیه را داد به من. حدود هفتتا مدارک اعضای متوفی بود که باید حق عضویت را به وراث برگشت میدادیم. بعد از آن، یک صورتحساب بانکی را به من دادند تا مغایرتگیری کنم. تقریباً یک روز کامل وقتم را گرفت تا بالأخره مغایرت صورتحساب مشخص شد و تحویل آقای دوستی دادم. آقای رفوئی هم دربارة بکاپگیری از سیستم، توضیحاتی به من دادند.
راستی، جریان جاخوردن آقای شریفی و همکارانشان را نگفتم. من از بدو تولد، شکاف کام و لب داشتم و حدود هفت عملجراحی در همین شهر مشهد برایم انجام شده بود. فکر کنم در اولین نگاه، دوستان مشهدی توقع نداشتند که مرا آنجا ببینند، ولی با کمال احترام و مهربانی با من برخورد کردند و انگیزة مضاعفی به من دادند تا کار را به نحو احسنت یاد بگیرم.
در چشم بههمزدنی، یک هفته دورة آموزشی من تمام شد. روز پنجشنبه بود و برای ساعت دو بعدازظهر بلیط داشتم. آقای شریفی وارد اتاق شدند و فرم ارزیابی مرا از داخل کشوی میزش درآورد و از همکارانش خواست تا نظرشان را بنویسند. از پشت میز بلند شدم و رفتم توی راهرو، چند دقیقهای قدم زدم. نمیدانم چرا اصلاً دلهره و اضطراب خاصی نداشتم. دائم حرف مادر و مادربزرگم را توی ذهنم مرور میکردم که قبل از سفر به من گفتند: «اگه روزیت باشه خدمتکردن به خانوادة شهدا، حتماً قبول میشی» و خداراشکر، همینطور هم شد. از آنزمان تا حالا، به این باور قلبی رسیدم که به قول خدابیامرز مادربزرگم: «هرچی خدا بخواد، همون میشه و هرچی روزیت باشه تو این دنیا بهت میرسه.»
برگشتم بیرجند. صبح شنبه اول اردیبهشت86، اولین روز کاری من در صندوق قرضالحسنة شاهد خراسان جنوبی، اولین تماس تلفنی از دفتر مرکزی صندوق:
- سلام شفیعی هستم. خوبی آقای ذاکریان؟
- سلام ممنونم.
- اداره هستی؟
- بله.
- قولت که یادت نرفته؟
- کدوم قول...
منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد افتخار دارد در راستای ترویج فرهنگ الهی قرض الحسنه، با حفظ عزت نفس و کرامت انسانی خانواده بزرگ شاهد و ایثارگر عضو، مطلوب ترین تسهیلات مالی را در کوتاه ترین زمان برای توانمندسازی و ارتقاء سطح کیفی زندگی ایشان اعطاء نماید.