1404/02/06 18:19

ورود به حساب کاربری

شماره همراه خود را وارد کنید

ورود با کلمه عبور ارسال کد تایید

فراموشی کلمه عبور

در صورت فراموشی کلمه عبور شماره موبایل خود را وارد کنید.

ورود با کلمه عبور تنظیم مجدد

ورود به حساب کاربری

در صورتی که کلمه عبور خود را بروزرسانی کرده اید با کلمه عبور وارد حساب کاربری خود شوید.

شماره همراه خود را وارد کنید

ورود و ادامه

تعداد بازدید : 40
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 30 بهمن 1403 09:18

امیر هنر آغازی | در این 24 ساعت

امیر هنر آغازی | در این 24 ساعت

پشت پنجره اتاقم ایستاده بودم. همینطور که به بیرون نگاه میکردم و خاطراتم را چک می کردم، یاد تاجماه افتادم؛ تاجماه گودرزی، همسر شهیدی که با داشتن مشکلات فراوان،
هربار با آمدنش به صندوق شاهد منطقة البرز، برای ما نشاط و طراوت بههمراه میآورد

سه‌شنبه بود، مورخ 30/09/1400، دومین جلسة داستان‌سرایی من. بعد از خداحافظی از همکارانم، با زدن دکمة آسانسور، انگار دکمة روشن‌شدن ذهنم را زدم برای نوشتن داستان. با واردشدن به آسانسور و فشردن کلید طبقة اول، یاد اولین روزهای کاری‌ام و نصیحت‌های پدرم افتادم که می‌‌گفت: «فکر کن شهید شدی و خانواده‌ت به بنیاد میان؛ دوست داشتی با خانواده‌ت چطور برخورد کنن؟ پس با خانوادة شهدا طوری برخورد کن که دوست داشتی با خانواده‌ت رفتار کنن.» در همین فکر بودم که رسیدم طبقة اول، آسانسور ایستاد، ذهن من هم ایستاد. تا کلید انداختم درِ اتاق را باز کنم، پیش خودم گفتم: «خوبه داستانِ یکی از قفل‌هایی رو بنویسم که از کار مراجعانم بازکردم.» یکباره به خودم نهیبی زدم که: «پسر خوب، گشایندة قفل‌ها فقط خداست، تو مثل این کلید، وسیله بودی.» با بازکردن درِ اتاقم، درهای ذهنم کامل باز شدند برای داستان‌سرایی.

پشت پنجرة اتاقم ایستاده بودم. همین‌طور که به بیرون نگاه می‌کردم و خاطراتم را چک می‌کردم، یاد تاج‌ماه افتادم؛ تاج‌ماه گودرزی، همسر شهیدی که با داشتن مشکلات فراوان، هربار با آمدنش به صندوق شاهد منطقة البرز، برای ما نشاط و طراوت به‌همراه می‌‌آورد. بعد گفتم: «بهتره از اون روزی بنویسم که اون جانباز با آنفولانزای نوع A و هپاتیت، ما رو تهدید می‌کرد یا اصلاً چطوره از اون پسر جوان افغان بنویسم که با داشتن کلی غم و اندوه و گرفتاری، بغضِ گلوش رو قورت می‌‌داد و اشک‌هاش رو گوشة چشم با پشت دست خشک می‌کرد تا غرورش همراه اشک‌هاش نریزه.» در همین حال و احوال بودم و میان تلاطم افکارم بالا و پایین می‌‌شدم که یکباره خودم را دم ساعت‌زنی دیدم، داشتم خروجم را ثبت می‌کردم. طبق معمول، با روی خندان از همکاران خداحافظی کردم. سوار ماشین شدم، پشت فرمان، استارت، حرکت...

با دیدن هر چیزی، ذهنم درگیر موضوعی می‌شد برای نوشتن داستان. در مسیر با دیدن کوه‌ها، یاد اردوی توچال و جمشیدیه کردم. رفتم جلوتر به چراغ قرمز رسیدم. پشت چراغ قرمز به روزهای سخت کاری فکر می‌‌کردم؛ همان روزهایی که دیر گذشتند، اما گذشتند. مثل همین چراغ قرمز، اما نه، انگار این‌ها چیزهایی نبود که بتواند نیاز نوشتنم را ارضا کند.

صبح شد، 01/10/1400. خسته از شب‌زنده‌داری شب یلدا و سنگین از پرخوری‌های این رسم دوست‌داشتنی، برای پیاده‌روی به پارک طالقانی رفتم. روی پل طبیعت بودم که دورهمی‌‌های سازمانی و آموزنده را مرور می‌‌کردم. با تمام نقاط مثبتش، این هم چیزی نبود که دلم راضی بشود به نوشتنش. پیاده‌روی‌ام تمام شده بود و به صندوق رسیده بودم. پله‌ها را پایین می‌رفتم تا لباس‌هایم را عوض کنم و آماده بشوم برای کار. توی دلم می‌گفتم: «خدایا شکرت بابت سلامتی، خدایا شکرت بابت این‌که می‌تونم برم پیاده‌روی و ورزش کنم.» ناگهان یاد آن روز توی بنیاد شهید تهران بزرگ افتادم. پشت میزم نشسته بودم، مشغول کار و پاسخگویی به خانواده‌ها، یکی از همکاران حفاظت فیزیکی یا بهتر بگویم حراست، به همراه یک نفر که نمی‌شناختمش، آمد بالای سرم و گفت: «هنرجان.» طبق عادت گفتم: «جانم داداش.» گفت: «یه جانباز پایینه، می‌‌گن نمی‌تونه بیاد بالا، میای پایین ببینی کارش چیه؟» من هم که سرم شلوغ بود، گفتم: «بگو چند لحظه صبر کنن، الآن میام.» مراجعم را راه انداختم، به همراه فردی که نمی‌شناختمش، ولی نشان می‌‌داد که همراه جانباز دم‌در بود، رفتیم پایین. رسیدیم دم در، رو به او پرسیدم: «جانباز کجا هستن؟» دیدم رفت سمت خودرو ویتارای سورمه‌ای، درِ صندوق عقب را باز کرد. من متعجب بودم که چرا درِ صندوق را باز می‌کند! سرِ جایم ایستاده بودم تا بیاید باهم برویم پیش جانباز که صدایَم زد و گفت: «تشریف بیارید، پدر این‌جا هستن.» رفتم جلو، جانباز را دیدم. پا نداشت، فقط یک بالاتنه بود، بدون دست، روی پتویی که کف ماشین پهن کرده بودند، دراز کشیده بود. با دیدنش، حالم دگرگون شد، ولی زود به خود آمدم و خودم را جمع‌وجور کردم. همزمان با گوش‌دادنِ صحبت‌های پر از مهرش، فرم درخواست وام را هم برایش کامل کردم و بعد از کلی گپ‌وگفت محبت‌آمیز، از آن‌ها خداحافظی کردم و برگشتم ساختمان. داشتم پله‌ها را بالا می‌رفتم که به پاهایم نگاه کردم و گفتم: «شما پاهای اون جانباز بودین که منو پایین آوردین و الآن دارین بالا می‌‌برین.» فرمِ توی دستم را نگاه کردم و گفتم: «این دستان او جانباز که شماها رو کامل کرد.» رسیدم به اتاق کارم، فرم‌ها به علت شرایط فیزیکی جانباز، اثرانگشت نداشت. بردم پیش رئیس منطقه تا فرم‌ها را تأیید کند. با دیدن حال من گفت: «خوبی هنر؟!» سری تکان دادم و گفتم: «آره» و شرایط جانباز را برایش توضیح دادم.

حالا لباس پیاده‌روی‌ام عوض شده بود و دیگر ذهنم درگیر موضوع داستان نبود؛ در خودِ داستان غرق شده بودم، توی این فکر بودم که داستان تاج‌ماه با روی بشاش و خندان را ننوشتم، ولی از خوشرویی این جانباز نوشتم. شاید تهدید آن جانباز با آنفولانزای نوع A را ننوشته باشم، ولی این جانباز تهدیدی بود برای این‌که بیش‌تر مواظب اعمال و رفتارم در انجام امور این عزیزان و شرح وظایفم باشم. درست است از استقامت آن پسر جوان افغان برای خردنشدن غرورش ننوشتم، اما از صلابت و ایستادگی و مردانگیِ مردی نوشتم که با آن شرایط سخت، خم به ابرو که نداشت هیچ، انگار خنده را بر لبانش دوخته بود. یاد اردو‌ها و دورهمی‌‌ها کردم که اگر فداکاری این قهرمانان نبود، الآن آسایش و امنیتی برای برگذاری این‌گونه مراسم‌ها نبود. در کش‌وقوس افکارم، یادی از شب‌یلدا کردم که کنار عزیزانمان با بازی و خنده و خوردن تنقلات سپری کردیم، ولی این ایثارگران شاید فقط توانسته باشند نظاره‌کنندة عزیزانشان باشند.

راستی، در این 24ساعت که درگیر داستان‌سرایی بودم، چه تجربیات تلخ و شیرینی از این بیست‌سال کاری‌ام مرور کردم.

 

 

دانلود داستان 

آمار چارت
  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها
  • استان ها

منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد

منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد افتخار دارد در راستای ترویج فرهنگ الهی قرض الحسنه، با حفظ عزت نفس و کرامت انسانی خانواده بزرگ شاهد و ایثارگر عضو، مطلوب ترین تسهیلات مالی را در کوتاه ترین زمان برای توانمندسازی و ارتقاء سطح کیفی زندگی ایشان اعطاء نماید.

تسهیلات ارائه شده توسط صندوق قرض الحسنه شاهد

1403
مبلغ تسهیلات : 66530027843000 ریال
تعداد تسهیلات : 86430
1402
مبلغ تسهیلات : 49437150440000 ریال
تعداد تسهیلات : 85819
1401
مبلغ تسهیلات : 35703972399338 ریال
تعداد تسهیلات : 87853
1400
مبلغ تسهیلات : 25912412135509 ریال
تعداد تسهیلات : 90161
تعداد تسهیلات بانک عامل : 855
مبلغ تسهیلات بانک عامل : 159920000000 ریال
1399
مبلغ تسهیلات : 22805875809000 ریال
تعداد تسهیلات : 133572
تعداد تسهیلات بانک عامل : 1555
مبلغ تسهیلات بانک عامل : 239370000000 ریال
1398
مبلغ تسهیلات : 16640343000000 ریال
تعداد تسهیلات : 92832
تعداد تسهیلات بانک عامل : 343
مبلغ تسهیلات بانک عامل : 60000000000 ریال
1397
مبلغ تسهیلات : 13594339000000 ریال
تعداد تسهیلات : 116711
1396
مبلغ تسهیلات : 13150396000000 ریال
تعداد تسهیلات : 117515
1395
مبلغ تسهیلات : 14058531000000 ریال
تعداد تسهیلات : 128607
1394
مبلغ تسهیلات : 10572531000000 ریال
تعداد تسهیلات : 114697
1393
مبلغ تسهیلات : 8563555000000 ریال
تعداد تسهیلات : 133810
1392
مبلغ تسهیلات : 5972388000000 ریال
تعداد تسهیلات : 143731
1391
مبلغ تسهیلات : 4914459000000 ریال
تعداد تسهیلات : 142821
1390
مبلغ تسهیلات : 4713060000000 ریال
تعداد تسهیلات : 102143
1389
مبلغ تسهیلات : 4264393000000 ریال
تعداد تسهیلات : 102143
1388
مبلغ تسهیلات : 3472955000000 ریال
تعداد تسهیلات : 102116
1387
مبلغ تسهیلات : 2691653000000 ریال
تعداد تسهیلات : 113336
1386
مبلغ تسهیلات : 2091523000000 ریال
تعداد تسهیلات : 109420
1385
مبلغ تسهیلات : 1450840000000 ریال
تعداد تسهیلات : 115942
1384
مبلغ تسهیلات : 827974000000 ریال
تعداد تسهیلات : 75207
1383
مبلغ تسهیلات : 710599000000 ریال
تعداد تسهیلات : 77202
1382
مبلغ تسهیلات : 568408000000 ریال
تعداد تسهیلات : 40084
1381
مبلغ تسهیلات : 283075000000 ریال
تعداد تسهیلات : 65905
1380
مبلغ تسهیلات : 329605000000 ریال
تعداد تسهیلات : 91782
1379
مبلغ تسهیلات : 210461000000 ریال
تعداد تسهیلات : 85084
1378
مبلغ تسهیلات : 154764000000 ریال
تعداد تسهیلات : 75345
1377
مبلغ تسهیلات : 132910000000 ریال
تعداد تسهیلات : 68723
1376
مبلغ تسهیلات : 70400000000 ریال
تعداد تسهیلات : 50101
1375
مبلغ تسهیلات : 61146000000 ریال
تعداد تسهیلات : 82372
66530027843000 143731 239370000000 1555