1404/02/06 18:50

ورود به حساب کاربری

شماره همراه خود را وارد کنید

ورود با کلمه عبور ارسال کد تایید

فراموشی کلمه عبور

در صورت فراموشی کلمه عبور شماره موبایل خود را وارد کنید.

ورود با کلمه عبور تنظیم مجدد

ورود به حساب کاربری

در صورتی که کلمه عبور خود را بروزرسانی کرده اید با کلمه عبور وارد حساب کاربری خود شوید.

شماره همراه خود را وارد کنید

ورود و ادامه

تعداد بازدید : 30
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 30 بهمن 1403 08:42

نوید پیکران درخش ایسینی | ناخدا

نوید پیکران درخش ایسینی | ناخدا

مجروحیت اعصاب و روان، سخت ترین نوع مجروحیت جنگی تحمیلی است. مشکلی که نه خودی ها آن را درک می کردند و نه غریبه ها شناختی از آن داشتند. حتی پزشکان هم تشخیص مناسبی از آن
نداشتند و سال ها طول کشید تا جانباز اعصاب و روان میان مردم تعریفی پیدا کرد...

تابستان1393 هوا خیلی گرم و طاقت‌فرسا بود. تقریباً چندماهی بیش‌تر نبود که جذب صندوق شده بودم و روزهای آرامی را سپری می‌کردم. هنوز آن‌قدر با همکارهای بنیاد و جو بنیاد شهید آشنایی نداشتم. آن روز هم مثل روزهای قبل، شروع کردم به انجام کارهایم؛ چون تازه‌کار بودم، بیش‌تر به بایگانی اسناد و مدارک می‌پرداختم. هنوز آن‌قدر با کار سیستمی آشنا نبودم. البته همکاران عزیزم، جناب آقای عامری و حدادی - آن‌موقع آقای حدادی به‌عنوان رئیس منطقه و آقای عامری کارشناس بودند - در پیشرفت کاری خیلی کمکم می‌کردند. خلاصه روزها، هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و کم‌کم با اتفاقاتِ آن‌جا آشنا می‌شدم.

اتاق ما طبقة همکف بود و دقیقاً روبروی درِ ورودی بنیاد شهید؛ به همین خاطر، تمام رفت‌وآمدها را می‌شد دید و اتفاقاً میز من هم روبروی درِ اتاق بود و تمام مراجعان و همکاران را روزانه می‌‌توانستم ببینم. چون تازه‌کار بودم، برای همین هر وقت سروصدایی از طبقات بلند می‌شد، خواه‌ناخواه نظرم را جلب می‌کرد و دوست داشتم بدانم چه شده است. بعضی‌وقت‌ها می‌رفتم سمت راه‌پله تا بهتر صدایشان را بشنوم. البته تمام این‌ها از روی کنجکاوی و تازگی اتفاقات بنیاد شهید بود، نه به‌خاطر فضولی.

راستی، دربارة اتاقمان بیش‌تر بگویم... البته اتاق که نه، با پارتیشن یک‌تکه از نمازخانه را جدا کرده بودند، شده بود دفتر صندوق؛ حالا خودتان تصور کنید که چه بوده است. در یکی از همان روزهای گرم تابستان، داشتم پشت میزم کارهایم را انجام می‌دادم که رفتم سمت پارکینگ که چیزی را از توی ماشین بردارم. رسیدم پارکینگ، رفتم سمت ماشین که یکدفعه چشمم خورد به درِ ماشین که ضربه خورده بود. البته چون ماشینم نو بود، آن ضربه نظرم را جلب کرد. آن ماشین را تازه خرید بودم، آن هم با پول‌هایی که توی عروسی‌ام جمع شده بود. برای همین، وقتی این صحنه را دیدم، خیلی عصبانی شدم. حالا نمی‌دانم توی پارکینگ خانه، این اتفاق افتاده بود یا اداره. خلاصه، نمی‌شد کسی را مقصر قلمداد کنم؛ برای همین، برگشتم اتاق همکارم. وقتی قیافه‌ام را دید، از من پرسید: «چی شده؟» داستان ماشین را برایش تعریف کردم و او گفت: «اونی که زده، خودش می‌دونه و وجدانش.» خلاصه آن روز، خیلی حالم گرفته بود. آمدم اتاق، نشستم پشت میزم و خودم را با کارهایم مشغول کردم که همین موقع، تلفن اداره زنگ خورد. حوصلة جواب‌دادن نداشتم. می‌خواستم بگویم همکارم جواب بدهد، ولی چون تلفنمان مثل الآن بی‌سیم نبود و همکارم را باید از سر جایش بلند می‌کردم بابت جواب‌دادن به تلفن، خودم گوشی را برداشتم. پشت تلفن، آقای عیدزاده بود؛ رابط آن‌موقع صندوق توی شهرستان بندرعباس که بسیار مرد شریف و باایمانی بود و همه دوستش داشتند. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «یکی از جانبازها مشکل داره و اگه امکانش هست، مشکلش رو حل کنید.» از او پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «بابت نوسان برق، کولرِ خونه‌ش سوخته. برای همین، بابت خرید کولر وام می‌خواد؛ در فصل تابستون، توی استان هرمزگان، فشار فراوانی بابت کولرهای گازی روی شبکة برقه. بعضی‌مواقع نوسان برق داریم و اگه وسایل برقی خونه محافظ نداشته باشن، خیلی راحت از کار می‌‌افتن.» خلاصه، کولر این بنده خدا سوخته بود و توی گرمای چهل‌پنجاه‌درجة بندرعباس، بدون کولر نمی‌شد سر کرد. برای همین، آمده بود بنیاد، درخواست وام داشت. من هم توی سیستم نگاه کردم و گفتم: «بدهی‌ش زیاده و نمی‌تونه وامشو بگیره.» آخر، آن‌موقع اگر حداقل 3/1 وام قبلی‌ات مانده بود، وام جدید را به تو می‌دادند و چون این بنده خدا هم بدهی‌اش بیش‌تر از 3/1 بود، باید صبر می‌کرد تا موعدش برسد. آقای عیدزاده چندبار گفت: «این مورد خاصه.» ولی نمی‌دانستم منظورش چیست؛ برای همین، از آقای عامری پرسیدم: «چی جوابشو بدم؟» گفت: «بگو طبق بخشنامه نمی‌شه کاری‌ش کرد. باید نامه بزنیم به‌صورت موردی اگه موافقت کردند، پرداخت می‌شه. ولی چندروزی طول می‌کشه.» من هم همین را گفتم که آقای عیدزاده گفت: «باشه» و تلفن را قطع کرد. من هم دوباره چسبیدم به کارم که بعد از چنددقیقه دوباره تلفن زنگ خورد. باز آقای عیدزاده بود، گفت: «یه نفر باهات کار داره.» گفتم: «کیه؟» گفت: «خود جانباز می‌خواد باهات حرف بزنه.» من هم گفتم: «باشه.» گوشی را که برداشت، فکر کردم که سلام‌علیک گرم یا حتی معمولی می‌خواهد با من بکند. ولی یکدفعه شروع کرد به پرخاش‌کردن و هرچه می‌توانست، به من گفت. من هم چون جا خورده بودم، هیچ حرفی نزدم. فقط شنیدم آخرش گفت: «میام اون‌جا هم تورو آتیش می‌زنم و هم خودمو.» گیج شده بودم، ناخواسته گفتم: «باشه.» تلفن قطع شد. همکارم داشت نگاهم می‌کرد. از من پرسید: «چی شده؟» من هم داستان را برایش تعریف کردم. به من گفت: «تو که چیزی بهش نگفتی؟» گفتم: «نه بابا، هیچی نگفتم.» گفت: «کار خوبی کردی.» توی ذهنم می‌گفتم: «اینی که می‌گن تا سه نشه بازی نشه، امروز دوتاشو رد کردم، سومی رو خدا به‌خیر بگذرونه.» سرم توی کارم بود که یکدفعه یکی با سروصدا وارد بنیاد شد. گفته بودم که اتاقم روبروی درِ ورودی بنیاد بود و با خودم می‌گفتم: «این دیگه می‌خواد بره سروقت کدوم‌یکی از همکاران بنیاد!» در همین فکر بودم که دیدم سمت راه‌پله نرفت، بلکه سمت اتاق ما آمد. چون سمت اتاق ما، غیر از نمازخانه و اتاق ما، اتاق دیگری نبود. با خودم گفتم: «احتمالاً اشتباه داره می‌کنه. کاری با ما نداره؛ چون تو این چندماه، خداروشکر، کسی نیومده بود توی اتاق صندوق بابت موضوعی سروصدا کنه.» خلاصه آمد توی اتاق، یک بطری 5/1لیتری که البته جای نوشابه بنزین داخلش بود، گذاشت روی میزم و گفت: «پیکران تویی؟» مات و مبهوت داشتم نگاهش می‌کردم. چهره‌اش از شدت عصبانیت خشن بود، با آن همه عرقی که در آن تابستان گرم کرده بود؛ تا حالا چهرة به این شدت عصبانی ندیده بودم. همه داشتیم نگاهش می‌کردیم. من، آقای عامری و آقای حدادی؛ سه‌نفری هیچ حرفی نداشتیم که بگوییم که همان لحظه، صدایی آمد: «ناخدا، ناخدا، جون من، کاری نکن.» دیدم خانمی سراسیمه آمد توی اتاقمان و فقط التماس می‌کرد که کاری نکند. یکدفعه به من گفت: «مگه بهت نگفتم که اگه کار منو انجام ندین، هم خودمو هم تورو آتیش می‌زنم؟ چرا گفتی باشه؟» من که هنوز در شوک این ماجرا بودم، گفتم: «منظوری نداشتم.» همکارم آقای عامری به او گفت: «ناخدا چی شده؟» ناخدا با عصبانیت گفت: «به این (خطاب به من) گفتم میام خودمو تو رو باهم آتیش می‌زنم، گفته بیا.» عامری به من گفت: «تو چی بهش گفتی؟» من هم داستان زنگ‌زدن آقای عیدزاده را برایش تعریف کردم. خلاصه بعد از کلی صحبت‌کردنِ آقای عامری و حدادی با ناخدا، بالأخره آرام شد. بعد هم رویة پرداخت وام موردی را به او توضیح دادیم و فرم وام موردی را برایش تکمیل کردیم. امضا کرد و بعد هم با چای از او پذیرایی کردیم و با صحبت‌های دوستانه بدرقه‌شان کردیم و همراه همسرش راهی منزل شدند. بعد از رفتنش، همسر ناخدا آمد و کلی بابت رفتارش از من و همکارانم معذرت‌خواهی کرد و گفت: «شماها به دل نگیرین. دست خودش نیست. از عمد این کارو نکرده، مشکل اعصاب داره. بعضی‌وقتا که عصبانی می‌شه، یکدفعه کنترلش رو ازدست می‌ده و دیگه نمی‌شه جلوشو گرفت.» خلاصه به‌خیر گذشت. بعد آقای عامری و آقای حدادی، دربارة قضیة امروز با من صحبت کردند و دربارة این مورد جانبازها، بیش‌تر برایم توضیح دادند. به هر حال، آن روز گذشت. رفتم خانه و داستان ماشین و ناخدا را برای همسرم تعریف کردم. بعد از آن روز، دیگر به کلماتی که پشت تلفن می‌گفتم، دقت می‌کردم که با یک «باشه‌گفتن» دیگر این‌جوری نشود.

تقریباً یک‌هفته‌ای گذشت که ناخدا وارد اداره شد. ناخواسته ترسیدم. گفتم: «دیگه چی‌کار کردم که اومده سروقتم؟» ولی این‌دفعه چهره‌اش خشن نبود؛ برای همین، کمی خیالم راحت شد. آمد توی اتاق، سلام کرد، نگاهی به پشت‌سرش انداخت که همسرش با جعبة شیرینی آمد توی اتاق و ناخدا شروع کرد به عذرخواهی بابت رفتار آن روز. پشیمانی را توی چهره‌اش می‌دیدم. آن لحظه که داشت از ما معذرت‌خواهی می‌کرد، خیلی خجالت کشیدم. خلاصه جعبة شیرینی را باز کرد و تعارف کرد که بخوریم و بعد از کلی معذرت‌خواهی، خودش و همسرش بابت رفتار آن روز و واریز وام کلی تشکر کردند و از اتاق رفتند.

این‌ها عین واقعیتی بود که برای جانباز اعصاب و روان اتفاق افتاد. مجروحیت اعصاب و روان، سخت‌ترین نوع مجروحیت جنگی تحمیلی است. مشکلی که نه خودی‌ها آن را درک می‌کردند و نه غریبه‌ها شناختی از آن داشتند. حتی پزشکان هم تشخیص مناسبی از آن نداشتند و سال‌ها طول کشید تا جانباز اعصاب و روان میان مردم تعریفی پیدا کرد. طبق آمار بنیاد شهید، در کل کشور 43هزار جانباز اعصاب و روان داریم که 7200‌نفر آنان بیمار شدید روان‌پزشکی هستند. جانبازان اعصاب و روان شاید از نظر ظاهری مشکلی نداشته باشند، اما وقتی وارد زندگی آن‌ها می‌شوی، می‌بینی که مشکلات زیادی احاطه‌شان کرده است.

من هم با نه‌سال سابقة خدمت در صندوق، تجربه‌ای متفاوت اندوخته‌ام که شاید هیچ‌جا محسوس نباشد. رفتار و گفتار با این اعضا که خاص هستند، بسیار مهم است، در جلب رضایت و پاسخگویی به آنان که پس از چندماه اول کاری، به آن رسیده و پس از آن هیچ‌گاه این موارد را تجربه نکرده‌ام.

محمد ناخدا، جانباز اعصاب و روان، در تاریخ 30/05/1394 در 53سالگی درگذشت.

محمدجواد حدادی در تاریخ 08/03/1400 در 54سالگی درگذشت.

برای شادی روح این دو عزیز سفرکرده، سورة فاتحه را بعد از صلوات بخوانید.

 

 

دانلود داستان 

آمار چارت
  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها
  • استان ها

منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد

منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد افتخار دارد در راستای ترویج فرهنگ الهی قرض الحسنه، با حفظ عزت نفس و کرامت انسانی خانواده بزرگ شاهد و ایثارگر عضو، مطلوب ترین تسهیلات مالی را در کوتاه ترین زمان برای توانمندسازی و ارتقاء سطح کیفی زندگی ایشان اعطاء نماید.

تسهیلات ارائه شده توسط صندوق قرض الحسنه شاهد

1403
مبلغ تسهیلات : 66530027843000 ریال
تعداد تسهیلات : 86430
1402
مبلغ تسهیلات : 49437150440000 ریال
تعداد تسهیلات : 85819
1401
مبلغ تسهیلات : 35703972399338 ریال
تعداد تسهیلات : 87853
1400
مبلغ تسهیلات : 25912412135509 ریال
تعداد تسهیلات : 90161
تعداد تسهیلات بانک عامل : 855
مبلغ تسهیلات بانک عامل : 159920000000 ریال
1399
مبلغ تسهیلات : 22805875809000 ریال
تعداد تسهیلات : 133572
تعداد تسهیلات بانک عامل : 1555
مبلغ تسهیلات بانک عامل : 239370000000 ریال
1398
مبلغ تسهیلات : 16640343000000 ریال
تعداد تسهیلات : 92832
تعداد تسهیلات بانک عامل : 343
مبلغ تسهیلات بانک عامل : 60000000000 ریال
1397
مبلغ تسهیلات : 13594339000000 ریال
تعداد تسهیلات : 116711
1396
مبلغ تسهیلات : 13150396000000 ریال
تعداد تسهیلات : 117515
1395
مبلغ تسهیلات : 14058531000000 ریال
تعداد تسهیلات : 128607
1394
مبلغ تسهیلات : 10572531000000 ریال
تعداد تسهیلات : 114697
1393
مبلغ تسهیلات : 8563555000000 ریال
تعداد تسهیلات : 133810
1392
مبلغ تسهیلات : 5972388000000 ریال
تعداد تسهیلات : 143731
1391
مبلغ تسهیلات : 4914459000000 ریال
تعداد تسهیلات : 142821
1390
مبلغ تسهیلات : 4713060000000 ریال
تعداد تسهیلات : 102143
1389
مبلغ تسهیلات : 4264393000000 ریال
تعداد تسهیلات : 102143
1388
مبلغ تسهیلات : 3472955000000 ریال
تعداد تسهیلات : 102116
1387
مبلغ تسهیلات : 2691653000000 ریال
تعداد تسهیلات : 113336
1386
مبلغ تسهیلات : 2091523000000 ریال
تعداد تسهیلات : 109420
1385
مبلغ تسهیلات : 1450840000000 ریال
تعداد تسهیلات : 115942
1384
مبلغ تسهیلات : 827974000000 ریال
تعداد تسهیلات : 75207
1383
مبلغ تسهیلات : 710599000000 ریال
تعداد تسهیلات : 77202
1382
مبلغ تسهیلات : 568408000000 ریال
تعداد تسهیلات : 40084
1381
مبلغ تسهیلات : 283075000000 ریال
تعداد تسهیلات : 65905
1380
مبلغ تسهیلات : 329605000000 ریال
تعداد تسهیلات : 91782
1379
مبلغ تسهیلات : 210461000000 ریال
تعداد تسهیلات : 85084
1378
مبلغ تسهیلات : 154764000000 ریال
تعداد تسهیلات : 75345
1377
مبلغ تسهیلات : 132910000000 ریال
تعداد تسهیلات : 68723
1376
مبلغ تسهیلات : 70400000000 ریال
تعداد تسهیلات : 50101
1375
مبلغ تسهیلات : 61146000000 ریال
تعداد تسهیلات : 82372
66530027843000 143731 239370000000 1555