شماره همراه خود را وارد کنید
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید ، لطفا کد خود را وارد کنید:
فاطمه اجلی | درد دل
از نوجوانی، هر زمان که کارمندهای بانک را میدیدم، دوست داشتم جای آنها باشم و کارمند بانک بشوم. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی ارشد، در آزمون چندبانک شرکت کردم، اما موفق به قبولی در آزمونها نشدم. تا اینکه خدا به صدای قلبم گوش کرد و توفیق این را پیدا کردم که به صندوق بیایم. من به این موضوع اعتقاد دارم که وقتی خدا قرار است چیزی به انسان بدهد، از مدتها قبل فکر آن را در سرش میاندازد تا برای او هدف شود؛ من هم همینطور، به هر اتفاقی که فکر میکنم، به آن میرسم. احساس میکنم خدا حتی موقعیت بهتر از بانک را در برابر من قرار داده است؛ چون کارمند بانکبودن، فقط جنبة مادی و ظاهری دارد، ولی خدا مرا لایق دانست که به جامعة ایثارگران خدمت کنم. خلاصه بگویم، از تمام تقدیرهایی که خدا برای من رقم میزند، خیلی خوشحالم.
روزهای اول که به صندوق آمده بودم، پیش خودم میگفتم: «اینجا فقط یه صندوقه و کار ما هم وامدادن به این جامعة هدف.» اما با اتفاقاتی که اینجا برایم افتاد، فهمیدم که کار اینجا جنبة معنوی هم دارد و کلاً ذهن من دربارة شغل و کارکردن تغییر پیدا کرد. میخواهم در این جلسة داستانسرایی، یکی از همین اتفاقاتی را بازگو کنم که ساعتها و روزها فکر مرا درگیر به این جامعة هدف میکند.
تازه در ساختمان جدید مستقر شده بودیم. میتوانم بگویم تنها تلفن صندوق که دردسترس اعضا بود، خط مستقیم من بود. لهجة کردی داشت، اما لهجهاش با لهجة کردی کرمانشاه و سنندج فرق داشت. صدایش میلرزید. گفت: «میخوام وام بگیرم، اما نمیدونم باید چیکار کنم.» کدملیاش را گرفتم و در سیستم زدم، واجد شرایط وام بود. راههای دریافت وام را به او گفتم. تشکر و خداحافظی کرد. آن روز پیش رابط رفته و کارهای وامش انجام شده و فرم وام را پر کرده بود.
فردا صبح، تلفن دوباره زنگ خورد؛ همان شماره بود؛ پیششمارة مهاباد توی ذهنم مانده بود. پیش خودم گفتم: «حتماً مشکلی تو مراحل وامش پیش اومده، زنگ زده که مشکلش رو حل کنیم.» تلفن را برداشتم، اما دیگر آن صدای لرزان و ناراحت پشت خط نبود، خوشحال بود. زنگ زده بود از من تشکر کند، گفت: «میتونم باهات درددل کنم؟» گفتم: «بفرمایید در خدمتم.» از خودش گفت؛ سنش حدود شصتساله بود. خودِ خانم، توی جنگ جانباز شده بود و توان حرکت نداشت. این وام را میخواست که بتواند خانة قدیمیاش را که آشپزخانه و سرویسها در حیاط بود، بازسازی کند؛ چون رفتوآمد به حیاط برایش سخت بود.
از حرفهایش متوجه شدم بهتازگی پسر جوانش را ازدست داده است. میگفت: «خیلی دارم عذاب میکشم. ایکاش همونموقع تو جنگ شهید میشدم و این همه عذاب رو تحمل نمیکردم.» دلم خیلی گرفت. یک خانم توی شصتسالگی و اینهمه سختی و عذاب! فکر میکنم آنزمان که مجروح شده بود، بین بیست تا سیسال داشت، حتی کوچکتر از سن الآن من.
خیلی با من حرف زد و درددل کرد؛ از رفتوآمدهایی که به بنیاد داشت و کاری برایش نکردند، ناله میکرد. حتی وام مسکن را هم نتوانست بگیرد و خانة قدیمیاش را عوض کند. به من میگفت: «تو همزبونم نبودی، اما باحوصله راهنماییم کردی و خیلی راحت درخواست وامم رو دادم. اما این همشهریهای من که در بنیاد شهید اینجا شاغلند، بهزور جواب سؤالاتم رو میدن.» به حرفهایش گوش میدادم. با او همدردی میکردم. آخرسر هم از او بهخاطر اینهمه عذابی که از جوانی تا الآن بهخاطر آرامش ما کشیده بود، تشکر کردم. خوشحال بودم که توانستم راهنماییاش کنم.
از آن روز به بعد، هر مناسبتی که پیش میآید، به من زنگ میزند، اعیاد را تبریک میگوید، انگار با من دوست صمیمی شده است. بعضیاوقات درددل میکند. احساس میکنم وقتی با من حرف میزند، حالش بهتر میشود. خیلی به او فکر میکنم؛ پیش خودم میگویم: «این، یه نمونه از اونهمه فداکاریهاییه که در زمان جنگ اتفاق افتاده. نمیدونم چندین نفرند که مثل این خانم جانباز، دارن رنج میکشند و ما خبر نداریم؟ چند مادر چشمبهراه فرزند مفقودالاثرشون هستند؟ چه دلهای بزرگی داشتند که بچههاشون رو راهی جبهه میکردند. حتی خانوادههایی هستند که دو یا بیشتر یا حتی تمام بچههاشون رو توی جنگ ازدست دادند. خدا چه صبری به اینا داده! از خدا، علو درجات رو برای شهدای گرامیمون و صبر و اجر بیپایان برای جانبازان و ایثارگران و خانوادههاشون تقاضا دارم و امیدوارم خداوند منو لایق خدمت به این فداکاران بدونه تا بتونم گوشهای از این رنجهایی رو که اینهمه سال کشیدند، جبران کنم.»
منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد افتخار دارد در راستای ترویج فرهنگ الهی قرض الحسنه، با حفظ عزت نفس و کرامت انسانی خانواده بزرگ شاهد و ایثارگر عضو، مطلوب ترین تسهیلات مالی را در کوتاه ترین زمان برای توانمندسازی و ارتقاء سطح کیفی زندگی ایشان اعطاء نماید.