شماره همراه خود را وارد کنید
کد تایید به شماره همراه شما ارسال گردید ، لطفا کد خود را وارد کنید:
علیرضا اشرفی | بوی خوشِ دوست
اوایل سال1400حدود ساعت چهار بعدازظهر، تازه مراسم تدفین شوهرعمة خانمم که از تکاوران جانباز بود، توی گلزار شهدا، خطة مخصوص جانبازان و والدین و همسران شهدا تمام شده بود و جمعیت کمکم به سمت درِ خروجی میرفتند و فقط اقوام نزدیک سر مزار نشسته بودند.
شروع کردم به قدمزدن میان مزارها و دخترم هم پشتسرم میآمد. اسامی را یکییکی میخواندم و خاطراتم زنده میشد. تقریباً همه را میشناختم. سر هر قبری چنددقیقهای میایستادم و فاتحهای میخواندم و خاطراتم را مرور میکردم. دخترم پرسید: «بابا مگه میشناسیشون؟» گفتم: «بله باباجون. تقریباً همه رو میشناسم و با خیلیهاشون دوست بودم.»
همینطور که قدم میزدم و فاتحه میخواندم و اسامی را میدیدم و انگار داشتم دفتر خاطراتم را ورق میزدم، وسط آنهمه بوهای جورواجور، بوی ادکلن آشنایی به مشامم رسید. سرم را بالا آوردم و پشتسرم را نگاه کردم. درست حدس زده بودم؛ سر مزار جانباز تازهدفنشده ایستاده، وزنش را روی عصا انداخته بود و زیرلب حمد و سوره میخواند. برگشتم و سمتش رفتم. یعنی هنوز مرا میشناسد؟! آخر از بوشهر رفته بود و شاهینشهر زندگی میکرد و دوسهسالی بود که ندیدهبودمش. اولینباری که دیدمش، خوب یادم هست:
یکی از روزهای خنک اواسط پاییز 89 یا 90 بود. آنموقع بهدلیل ساختوساز و کمبود جا، یک اتاق انتهای پارکینگ بنیاد به صندوق اختصاص داده شده بود. از پنجرة اتاق دیدم که آقای میانسال، خوشتیپ و خوشچهرهای، آرام و لرزان به سمت صندوق میآید. از عصای توی دستش، حدس زدم که باید جانباز باشد. چنددقیقهای طول کشید تا به درِ صندوق رسید. در زد و وارد اتاق شد. تمام بدنش کمی میلرزید و انگشتان دستش را که انگار خشک شده بودند، بهسختی میتوانست حرکت بدهد. ولی پیراهن چهارخانة قرمز و سورمهای «ریور»، شلوار جین «استلیتو»، کفش «کلارک» زیتونی و بوی ادکلن «فارنهایت» که فضای اتاق را پر کرده بود، هارمونی جذابی میساخت که محیط خشک و اداری صندوق را به چالش میکشید.
بلند گفت: «سلام!»
- علیکمالسلام؛ در خدمتم.
- اومدم ماندهوامم رو بپرسم و اینکه کی میتونم مجدداً وام بگیرم. برای ازدواج دخترم لازم دارم.
کارت شناساییاش را به من داد. کمی زبانش میگرفت و بدنش رعشة ریزی داشت و با عصا بهسختی تعادل خودش را حفظ میکرد. برای همین، دعوتش کردم بنشیند و چای هم برایش ریختم. اطلاعاتش را به سیستم زدم و ماندهوامش و تاریخی را که میتوانست از وام مجدد استفاده کند، برایش خواندم. سری به علامت تأیید تکان داد و یک قلپ از چایش نوشید. کنارش نشستم و یک چای هم برای خودم ریختم. جانباز 70درصد بود و از پرسنل تکاور نیرویدریایی و موج انفجار، او را به این روز انداخته بود.
کلی باهم گپ زدیم و چای خوردیم. خوزستانی بود، آبادان، همشهری خودم و کلی وجه اشتراک دیگر. نیمساعتی داشت از خاطرات جنگ میگفت که یکهو گوشیاش زنگ خورد. رانندة آژانس بود که دنبالش آمده بود. بلند شد، خداحافظی کرد و از در بیرون رفت. شمارهام را هم به او دادم و گفتم: «هر وقت کاری داشتی توی صندوق، زنگ بزن تلفنی انجام بدم که نخوای این همه راه بیای.» آخر، آنموقع شرایط پرداخت وام صندوق، بهسادگیِ الآن نبود که با یک پیامک یا دوسهتا کلیک توی سایت صندوق شاهد، وام ثبت بشود و نیازی به مراجعة حضوری نباشد. اعضا باید میآمدند و فرم وام را امضا میکردند یا اینکه ما میرفتیم درِ منزلشان و فرم را میبردیم برای امضا.
از توی پارکینگ رد شد و داشت میرفت سمت درِ سالن. یکهو دیدم وسط راه ایستاد، چندثانیهای مکث کرد و دوباره برگشت سمت صندوق. فکر کردم چیزی جا گذاشته است. یکیدودقیقهای طول کشید تا رسید درِ اتاق. در زد و وارد شد و دوباره بلند گفت: «سلام آقای اشرفی!» جواب سلامش را دادم و منتظر ماندم ببینم چهچیزی جا گذاشته است. گفت: «اومدم ماندهوامم رو بپرسم و ببینم کی میتونم دوباره وام بگیرم. برای امر خیر میخوام.»
شوکه شدم. کل نیمساعت گذشته را فراموش کرده بود. بعد که پرسیدم، متوجه شدم بهخاطر موج انفجار، حافظة کوتاهمدتش آسیب دیده است. از تمام آن نیمساعت، فقط فامیلیام یادش مانده بود. باز گوشیاش زنگ خورد که رانندة آژانس بود. تمام اطلاعات را روی کاغذ برایش نوشتم و گذاشتم توی کیف چرمی خوشرنگی که انگار با کفش و کمربندش ست کرده بود و تا پای ماشین همراهیاش کردم. از آن روز به بعد، هرماه دوسهبار میآمد صندوق و باهم گپ میزدیم و همیشه از همصحبتیاش لذت میبردم؛ یادش بهخیر!
رفتم سمتش و کنارش ایستادم تا فاتحه را خواند. زدم روی شانهاش و ماسکم را کشیدم پایین و گفتم: «سلام برادر.» برگشت، نگاهی به من کرد و گل از گلش شکفت. با لبخند گفت: «بهبه آقای اشرفی عزیز. چطوری رفیق؟» برایم جالب بود؛ با اینکه وضعیتش بهمراتب بدتر شده بود، ولی هنوز فامیلیام یادش بود...
منشور ارزش صندوق قرض الحسنه شاهد افتخار دارد در راستای ترویج فرهنگ الهی قرض الحسنه، با حفظ عزت نفس و کرامت انسانی خانواده بزرگ شاهد و ایثارگر عضو، مطلوب ترین تسهیلات مالی را در کوتاه ترین زمان برای توانمندسازی و ارتقاء سطح کیفی زندگی ایشان اعطاء نماید.